نوشته شده در تاریخ 87/12/13 ساعت 8:8 ص توسط دانش دوست
ولیعهد یا همون شازده که بانو یوهوا را از محل اعدام هه موسو نجات داد
اونو به قصر می یاره و در حالی که اون بانو گوشه گیر شده بهش نیگا می کنه
و مرتب حرف هایی که زده(من از هه موسو باردارم) تو ذهنش عبور می کنه
به شازده خبر می دن که هه موسو را به قوم هان می برن تا در موردش تصمیم نهایی گرفته بشه
شازده پیش شاه می یاد تا اجازه بگیره با سپاهش به کمک هه مو سو بره ولی شاه جلوگیری می کنه
وزیر
که حالا دیگه همه می دونیم چه طینت خبیثی داره به شازده می گه که تو نباید
به کمک هه مو سو بری چرا که کسی که اونو به دام انداخت بابات بود شازده
خونش جوش می یاد و تنهایی به کمک هه موسو می ره
هه موسو در حال انتقال به قوم هان برای مجازاته که .....
شازده می رسه و اونو فراری میده
هه
مو سو چشم نداره که ببینه چی کار کنه ولی شازده اونو سوار اسبی می کنه و
فراری می ده ولی تا به لب دره ای می رسه که دیگه اسبش جلو نمی ره سربازا
بهش حمله می کنن
چند تیر به هه مو سو می زنن واون از اسب بر روی .....
شازده می بینه که هه مو را از بالای دره به دریا می ندازن و به زندگی هه موسو پایان می دن
هه موسو به قعر دریا می ره و قهرمانی که تا حالا فقط به فکر آزادی مردم بود غروب می کنه
در همین حین بانو یوهوا در حال فارغ شدنه
با کشته شدن هه مو سو پرنده 3 پا پرواز می کنه
ولی پروازش با قدرت نگرانی کاهن را چند برابر می کنه
از طرفی شاه در حال گذراندن آخرین لحظات عمرشه
کاهن
پیش وزیر می یاد و می گه مطمئنی هه موسو مرده؟؟؟ چون پرنده رفت ولی ببا
قدرت رفت این یعنی تا وقتی هه موسو زنده است ممکنه دوباره پرنده برگرده
شازده به اتاق بانو یوهوا می یاد و بچه اش که پسره را به آغوش می کشه و می گه بزار حالا که هه موسو مرده من اینو بزرگ کنم
ولی اون می گه من می خام اونو با تفکرات هه موسو بزرگ کنم و وقتی بزرگشد بهش بگم پسر چه قهرمانی بوده و.....
شازده
پیش شاه می یاد و می گه بانو یوهوا بچه پسری به دنیا آورده که از هه موسو
است و من می خام اونو بزرگ کنم به جبران کاری که تو کردی و پدرش را به کام
مرگ فرستادی
به
همین دلیل پیش وزیر هم می یاد و می گه اون بچه از منه که بانو متولد کرده
و چون حال پدر وخیمه حالا قصر را ترک می کنه و وقتی اوضاع رله شد دوباره
به قصر می یاد(ظاهرا در قصری که داره شاهش میمیره نباید تازه زا باشه )
وزیر
شک می کنه که نکنه اون بچه مال هه مو سو باشه و اینکه پرنده با قدرت رفت
معنیش همین باشه و فردا که بزرگ می شه و تو قصر به عنوان یک پرنس رشد می
کنه برامون شر بشه
به همین دلیل پیش رییس گارد می یاد و جریانو به اون می گه که اونم می گه پس باید مادر و بچه را بکشیم...
شازده
جریانو که به زنش می گه اون حسابی خاله زنک بازی در می یاره که تو چرا به
من نگفتی و از اون بچه درست کردی؟؟؟ چرا به من بی احترامی کردی من از اون
بدم می یاد و......
رییس گارد برای کشتن بانو یوهوا و بچه اش می یاد که می بینه اونا نیستن
بانو بچه به بقل به جنگل فرار می کنه تا به شهر هیون تو گون بره
شازده برای دیدن بانو می یاد که می بینه خادمش را کشتن و خودش و بچه اش هم که نیستن
بانو در راه فرار به عده ای ببر می خوره که توسط دشمن دستگیر شدن که اونا بهش می گن سریع فرار کن تا سربازا ندیدنت
ولی سربازا اونو می بینن و تا می ره فرار کنه می یان تا بکشنش ولی همون رییس گارد اونا را می کشه و بانو نجات پیدا می کنه
بانو
اول اظهار بی اطلاعی می کنه که یعنی من تو را نشناختم ولی وقتی اون به اسم
صداش می کنه م فهمه که مال قصره و رییس گاردد بهش می گه چون تو زن هه موسو
یی و اینم بچش هست باید بمیرین و جریانو براش می گه که خود شاه عامل مرگ
هه موسو شده و اون می پرسه که آیا شازده هم چیزی از این قضیه می دونه که
رییس می گه نه اون اصلا چیزی نمی دونه
شمشیرو بالا می یاره تا اونا را بکشه که صاعقه ای می یاد و رییس گارد را به هلاکت می رسونه
شازده و سربازاش همچنان به دنبال بانو و بچه می گردن
اینم کوچولوی بانو یوهوا که تا حالا جونش در امون مونده
بانو
تصمیم می گیره به حرف شازده گوش بده و به قصر بر می گرده که سربازا جلوشو
می گیرن و اون می گه این بچه شاهه و اونا راهش می دن تو قصر
بچه رو تحویل شازده می ده و می گه من با حرفت موافقم اسمش را جومانگ گذاشتم مواظبش باش و با اندیشه های پدرش بزرگش کن
سریال
در 20 سال بعد وقتی که جومانگ 20 ساله هست و حالا یک پرنسه و مادرش هم
صیغه ی حکومتیه و شازده هم با مرگ پاپیش شاه مملکته و تونسته قلمروی
قومشونو توصعه بده و حالا هم برای انجام جنگی به خارج قصر اومدن پیگیری می
شه.
در این تصویر جومانگ را با پسران اون یکی زن شاه می بینین که برای ادای احترام به پدرشون که به جنگ اومده اومدن به محل جنگ
پدر
به اونا خوش آمد می گه و از داشتن پسرهای شجاعی مثل اونا به خود می باله
چیزی که جلب توجه میی کنه توجه زیاد از حد شاه به جومانگ و اینکه با توجه
به اینکه اون دو پسر پسرهای اصلی شاه و از ملکه هستن ولی جومانگ از زن
صیغه ای شاه هست ولی شاه اول سراغ مادر جوماگ را میگیره که خون اون پسرها
به جوش می یاد و عصبی می شن.
کاهن بزرگ مشغول دعا و اجرای مراسم برای پیروزی شاهه
همون
طوری که گفتم جومانگ خیلی چشم چرونه از بیرون امدن یکی از دختران کاهن از
چادرش سو استفاده می کنه و به قول معروف خفت گیرش می کنه و می خاد زورکی
......
از جمله خالی بندی های پسرونه ای که می کنه و معلومه اون روزها
هم پسرها خالی بند بودن می گه من به خاطر تو به جنگ اومدم و فدات بشم و
عزیزم و می خاد مخ بزنه که دختره ....
یه
خورده ای خر می شه ولی خودش را نمی بازه و مثل دخترهای معصومی که تا حالا
انگار رنگ مرد نامحرم را هم ندیدن ننه من غریبم بازی در می
یاره!!!!!!!!!!!!!!
ولی جومانگ اینقد بی حیاست که این چیزا حالیش نیس و اونو در اغوش می کشه و یه شکم سیر از عزا در می یاره
پسرها
اونا دعوا می کنن که چرا بی اجازه محل را ترک کرده و بهش می گن برا جنگ
اماده شو که می گه من شمشیر زنی بلد نیستم و خلاصه اونا را کفری می کنه
به خاطر این ندونم کاریهاش و دست و پا چلفتی بودنش تو جنگ تا پای مرگ هم می ره که یکی اونا نجات میده
جنگ به خوبی و خوشی به پایان می رسه و شاه برای قدردانی از خدایان مراسم شکرگذاری برپا می کنه.
نکته جالب توجه که خیلی تو چشم می زنه دست و پا چلفتی بودن زیاد از حد
جومانگ و چشم چرونیشه که نگرانی شاه را چن برابر کرده از طرفی ملکه که می
فهمه شاه پس از برگشتن از جنگ اول به سراغ زن صیغه ای خودش می ره خونش جوش
می یاد و حسای عصبی می شه
شاه
به دیدار مامان جومانگ می یاد و می گه جومانگ خیلی سست و بی دست پاست و
اگه اینجوری باشه من نمی تونم به تعهدم به هه موسو عمل کنم. اونم میی گه
خواهش می کنم بهش یاد بده و اونو مثل هه مو سو قوی بار بیار
مامان جومانگ هم به یاد خاطرات گذشته از پدر مرحوم جومانگ حلقه را به دست می کنه و اماده مراسم شکرگذاری می شه
این پسره چقدر حیییزه به خدا اومده یواشکی لباس پوشیدن دخترا را نیگا می
کنه و بیشتر هم حواسش به دوس دختر خودش که همون خادمه کاهن باشه هست.
دخترا هم غافل از دید زدن این ناقلا مشغول .... هستن
دوست
دخترش برای انجام کاری از چادر می یاد بیرون که اونا دوباره خفت می کنه و
شروع می کنه به چرب زبونی تا قاپ دختره را بدزده خلاصه خرش می کنه که به
انباری ببرتش که ناگهان سربازا سر میی رسن و اونا برای اینکه سربازا نفهمن
قایم می شن و اونا هم در را رو این دو تا می بندن و اونا تو انباری زندانی
می شن
مراسم شروع می شه و اون دو تاا هنوز زندانی هستن ... همه سراغ جومانگ را
می گیرن ... چون این مراسم خیلی مهمه همه باید حتما حضور داشته باشن
این دیوونه هم بیخیال می گیره می خابه و نمی دونه چه عاقبتی در انتظارشه
مامانی سراغ شازدشو از همه می گیره و نگرانشه که جرا از عصری تا حالا گم و گور شده و از اونجایی که دشمن زیاد داره خیلی نگرانه
ملکه هم از فرصت سو استفاده می کنه و می گه جومانگ باید از قصر بیرون بره چون تو مهم ترین مراسم نبوده
پسر دیگه ملکه با دیدن وسایل دختر کاهن می فهمه که جومانگ اونو زوری به
جاییی برده که وسایلش افتاده می ره می بینه بعععععععععععععععله وسط انبار
با یه دختر نا محرم!!!!!!!!!!!وای الان می رم به بابایی می گم
شاه با شنیدن ماجرا فوق العاده عصبی می شه و تصمیم می گیره که......
تصمیم می گیره که.......
جومانگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ را بکشه..................
منبع.سایت افسانه جومونگ و امپراطوری بادها
http://daneshname3.ParsiBlog.com/http://daneshname4.parsiblog.com/