نوشته شده در تاریخ 87/12/13 ساعت 8:8 ص توسط دانش دوست
نخست وزیر که حول ورش داشته میی گه نباید بزاریم کسی بفهمه که هه مو سو
زنده است و می پرسه حالا باید چی کار کنیم که کاهن هم می گه من خودم این
مسئله را حل می کنم و با عالیجناب صحبت می کنم.
ملکه
که خوشحال به هوش اومدن پسرشه هی بال بال می زنه و خوشحالی می کنه که بانو
یوهوا می یاد به دیدن شازده و یه کم تعارف های مسخره تیکه پاره می کنن
مثلا یوهوا از حال شازده می پرسه و براش آرزوی سلامتی می کنه و ملکه هم از
جومانگ می پرسه و اینکه ازش خبری داری یا نه
کاهن
و وزیر به دیدن عالیجناب می یان تا در مورد اتفاقات پیش اومده توضیح بدن
که شاه می پرسه قصر پیشگویی به چنین زندانی چه نیازی داشته در حالی که ما
مامورانی داریم که هر مجرمی را ادب می کنن.
کاهن
هم می گه اونجا مجرمینی بودن که با حالی که می شده اونا را اعدام کرد ولی
اونجا نگه می داشتیم که طبق سرنوشتشون زندگیشون را به پایان برسونن . و می
گه اونجا کسی بوده که شاه هم اونو می شناسه اون ژنرال هه مو سو بوده.
که
یک دفعه رنگ از رخسار شاه می پره و کلی داد و بیداد می کنه که مگه تو نمی
دونستی ن برای دوستم جونم را هم می دم چرا اینو به من نگفتی و خلاصه غربتی
بازی در می یاره و می گه هر طوری شده باید از قدرتت پیش بینیت استفاده کنی
و اونو برام پیدا کنی
شاه سر این مورد خیلی اعصابش به هم ریخته و بی ریخت شده و همش فکرش مشغول هه مو سو هست
برای
تسکین دردهاش به دیدن بانو یوهوا می ره و بهش می گه گاهی فک می کنم اگه
شما با هه مو سو زندگی می کردین واون الان زنده بود چه زندگی خشکلی
داشتین و خوشتون بود که بانو هم می گه عالیجناب من همیشه هه مو سو را جلوی
چشمام می بینم و نمی تونم فراموشش کنم و هر روز خاطراتش برام زنده تر می
شه که شاه هم می گه منم همین طور هستم. و خلاصه کلی برای هم احساس در
میکنند
داداشی
ها برای جومانگ خبر می یارن که همه از پیدا کردن شما نا امید شدن و حالا
موقعیت خوبیه که فرار کنین ولی اون می گه من باید به شهر برم و کاری را
انجام بدم شماها هم برین موسانگ (همون رییس زندان) را پیدا کنین و بیارینش
اینجا
و
می یاد به هه مو سو می گه من می خوام برای تامین ما یحتاجمون به شهر برم و
زودی می یام که هه مو سو نهی اش می کنه و می گه اونا تو را می کشن که می
گه نگران نباش ..هه مو سو بهش می گه چرا از پدرت کمک نمی گیری چطور یه پدر
می تونه پسرش را به کشتن بده که جومانگ می گه فعلا لازم نیست و به شهر می
ره
اون
ور قصه این کاردار گروه یون تابال هنوز دست از سر این آهنگره بر نداشتن تا
بیاد و بهشون فنون مخفی ساخت شمشیر را یاد بده که اونم اینقدر متعصبه که
اینکار را نمی کنه
اهنگر داره می ره خونه که یک دفعه یکی میی زنه پس گردنش و اونم جا می خوره
وقتی
روش را بر می گردونه می بینه ا این که همون جومانگ خودمونه و خلاصه می رن
به کارگاه و شروع می کنن به گپ زدن ... جومانگ برای اون قضیه اتیش زدن
کارگاه عذر خواهی می کنه و اهنگر هم می گه من خیلی تو را دوست دارم شاه به
اون دو تا شازده کارهای اداریی کشور را سپرده تو باید به قصر بیای که
جومانگ می گه یه روز نظر شاه را جلب می کنم و الان اومدم تا از تو چن تا
شمشیر بگیرم که مو پال مو اولش قر می یاد ولی وقتی جومانگ خواهش و تمنا می
کنه می گه برات جور می کنم
شازده
کوچیکه می یاد به بزرگه می گه من همه چی را به وزیر و کاهن گفتم که کله
اون بزرگه سوت می کشه و می گه تو یلی خر و احمقی تو همه ما را به باد فنا
می دی هیچ می دونی چی کار کردی؟؟؟
اونم
می گه همه تقصیر را گردن من ننداز تو هم مقصر بودی و خلاصه شازده تصمیم می
گیره برای پاک کردن گندی که داداشش زده بره پیش کاهن و باج سبیل بده تا
کارشون نداشته باشه و دهنش قرص باشه
گوگولی های شاه می یان پیش کاهن و چیزی نمی گذره که .....
وزیر
فتنه گر دربار هم به اونا ملحق می شه بحث را شروع می کنن و کاهن می گه ما
به خاطر بویئو به شاه چیزی نمی گیم ولی اگه دیگه از این کارهای مسخره
بکنین حالتونو می گیریم.
شازده می پرسه تو زندان کسی بود که کور بود ولی تو شمشیر زنی لنگه اش خودش بود و از جومانگ محافظت می کرد اونو می شناسین؟؟؟
که کاهن خودش را می زنه به اون راه و می گه نه نمی شناسیم.
هه
مو سو که به لطف پرستاری های بویونگ حالش خوب می شه از اون می خواد تا
براش کاغذ و قلم بیاره اونم براش می یاره و هه مو سو یه نامه می نویسه
این
موسانگ احمق هم یا داره عرق می خوره یا قمار می کنه از قضا امروز روز
شانسش بوده و همه را می بره ولی تا می یاد پولا را بر داره اونا می ریزن
سرش که بزننش که ....
داداشی ها می یان و می ریزن سر اونا و ادبشون می کنن و موسانگ را نجات میدن
موسانگ تا جومانگ را می بینه شروع می کنه به گله و شکایت که اینا کی بودن به غار حمله کردن و جومانگ می گه منم نمی دونم ...
مو پال مو برای جومانگ شمشیر های سفارشی که ساخته را می یاره و جومانگ ازش کلی تشکر می کنه و می گه یه روزی جبران می کنم
جومانگ پیش استادش می یاد و می گه من شمشیر اوردم حالا تو باید به قولت عمل کنی و بهم رزمی کاری یاد بدی
که هه مو سو هم اون نامه ای که گفتم نوشت را در می یاره و می گه اینو به پدرت بده ولی هیچ کس نباید بفهمه اینو بهش می دی
سوسونئو
هم داره به جومانگ فک می کنه که اون کاردارشون هی سر به سرش می زاره که تو
جومانگ را دوس دری و فلان و بهمان و سوسونئو هم می گه دیوونه من اون پسره
ی احمق را دوس دارم؟؟؟؟؟
یون
تابال به سوسونئو می گه شازده حالش خوب نیس و تو باید به دیدنش بری که
سوسونئو حالش گرفته می شه و می گه من از اون بدم می یاد که یون تابال می
گه تو نباید احساسات را تو تجارتمون دخیل کنی اون خیلی به درد ما می خوره
و اونم قبول می کنه که بره
این
سکانس را باید ببینید که سوسونئو با حالی که ز اون عوضی خوشش نمی یاد چه
فیلمی بازی می کنه و قر و قمبیلی مییاد و خلاصه شازده خوش خوشکش می شه که
مثلا سوسونئو به دیدنش اومده و اونو دوس داره
ننه
شازده که همون ملکه باشه می یاد ببینه تو اتاق پسرش چه خبره و یهویی اتفاق
نا شایستی !!! صورت نگیره که اون دختر خوشگل را می بینه و از شازده می
پرسه همینه که دلت را برده؟؟؟
ناقلا چرا زودتر نگفتی نگران نباش خودم می رم برا خواستگاریش
ملاقات
تموم می شه و از اتاق می یان بیرون که اون مامور امنینی سوسونو بهش می گه
طبق تحقیقات من از اهالی قصر اون جومانگ واقعا یه پرنس هست و اون روز هم
که تو سفر دیدیمش داشته به سفر کوهستان .. می رفته و شاه گیوم وا اونو از
همه اهالی قصر بیشتر دوسش داره و.....
سوسونو هم یاد اون روزهای سفر می افته که اونو مسخره اشش کرده بود
جومانگ نامه را می ده به کارگر مامانش و می گه اینو به شاه بده و نزار هیچ کسی بفهمه اونم می گه چشم
کاهن هم داره در به در تو اسمان و زمین دنبال هه مو سو می گرده تا پیداش کنه
شاه می یاد که ببینه تونسته جای اونو بفهمه که اون می گه من هیچ کاری نتونستم بکنم قدرت هه مو سو از من بیشتره
فردا صبح موقع وقت اداری که نامه رسون نامه ها را می یاره و شاه یکی یکی اونا را می خونه تا به نامه .... می رسه
وقتی اونو می خونه رنگ شاه متغیر می شه و می گه اینو کی آورده که هیشکی نمی دونه و ...
وزیر مخفیانه به نامه رسون شاه پول می ده تا اون نامه را برای وزیر بیاره تا بفهمه چی بوده وانم این کار را می کنه
هه مو سو به جومانگ می گه تو باید با من به جاییی بیای که جومانگ می گه خدایا یعنی کجا می خوا بره!!!!!
در
راه براش تعریف می کنه که می خوام تو را پیش گیوم وا ببرم و... و بهش می
گه که من و گیوم وا ارتش دامول را رهبری می کردیم و خلاصه جریاناتاش با
اونو براش تعریف می کنه
منبع.سایت افسانه جومونگ و امپراطوری بادها
http://daneshname3.ParsiBlog.com/http://daneshname4.parsiblog.com/