جومونگ که چند وقتی هست با گروه تجاری یون تابال کار می کنه وقت های فراغتش را می ره تمرنی های نظامی می کنه که در این سکانس یون تابال از استعداد اون حیرت زدن می شه و می یاد تشویقش می کنه و جریان اون روزی که هه مو وس را دید و کاروانش را نجات داد را برای جومونگ تعریف می کنه
یومی یول داره فکر می کنه ببینه شکستن کمان کار کی بوده و چه خاکی باید به سرش کنه
شاه وزیر را اجیر کرده ببینه تو قصر چه خبره و این همه پیشگو تو قصر چی کار می کنن اونم می یاد می گه به دستور یو می یول اومدن و جلسه دارن
اینا هم دارن خوشحالی می کنن که جومونگ رفته و همه چی داره مطابق میل ملکه پیش می ره
تسو می رفسته دنبال سوسونو تا اونو ببینه سوسونو هم مثل پا سوخته ها می یاد به دیدن تسو جونش تسو هم کلی قربون صدقه اش می ره و یه جعبه جواهرات توپ که از هان آورده به اون هدیه می ده
وقتی بر می گرده خونه جومونگی را صدا می کنه و می گه بد بخت این تسو خیلی داره پیشرفت می کنه ها تو کاری نمی خوای بکنی ؟؟ اونم می گه مشکل اصلی شاه نمکه هر چند اونا تونستند مقداری نمک جور کنن ولی ما باد مشکل را از ریشه حل کنیم و نیازی به واردات نداشته باشیم .. سوسونو می پرسه فکری داری که جومونگ می گه نه ولی باید بفهمیم چی کار کنیم
جومونگ می یاد خونه ی دو چی تا دوست دخترش را ازاد کنه ولی دو چی یه مبلغ کلنی می گه و می گه وقتی این مبلغ را جور کردی بیا ببرش
جومونگ هم به دختره دلداری می ده و می گه نگران نباش من می یام نجاتت میدم
شازده کوچیکه که از موفقیت برادرش زیاد خوشحال نیست از طرفی هم کار قاچاق اسلحه ای که می کنن لو رفته با کج خلقی وارد خونه دو چی می شه دو چی هم یه دختر می یاره که اونو از بد اخلاقی در بیاره ولی اون می گه برین بویونگ را بیارین
وقتی اون می یاد علی رغم اینکه بویونگ از اون خوشش نمی یاد ولی نوکره و دستور ارباب.
شازده می خواد اونو بغل کنه که بویونگ اونو هل می ده عقب (مثلا چندشش می شه چون اونو دوست نداره!!!) که شازده می خواد اونو بکشه که دو چی نمی زاره و می گه اون یه نوکر بی ارزشه ولش کنین
یو می یول یونگ پو را صدا می زنه که ببینه کی کمان را شکسته آخه جومونگ گفته بود من اصلا نتونستم بکشم اون دو تا گفتند ما تونستیم. وقتی شازده هه می بینه اوضاع قاراشمیشه حیصیت خودش و داداشیش را به باد می ده و می گه ما خالی بستیم کمان را نتونستیم بکشیم
یو می یول این دختر خانم که از اسرار بیشتر از خودش با خبره را صدا می کنه و می گه ببین کار کی بوده که کمان را شکسته
اونم نگاهی ماورایی به دو شازده می کنه ولی می گه کار اینا نبوده اونا می برن تو بازار جلوی خونه ی یون تا بال تا جومونگ را پیدا کنه و ببینه کار اون بوده یا نه
می یاد جلوی راه جومونگ و زل می زنه تو چشمای جومونگ
و تا می فهمه کار اون بوده غش می کنه (این غش اصولا لم کار این بچه هه هستش از این بعد زیاد می بینیتش و هر وقت هم به چیزی پی می بره غش می کنه) جومونگ که خیلی ترسیده فکر می کنه اون بچه چیزیش شده ولی بعد از مدتی هوش می یاد
جومونگ موسانگ را به خدمت مادرش می یاره تا براش کاری جور کنه و بتونه لاپورت قصر را به جومونگ بده
و موسانگ به دستیاری مو پال مو در آهنگری مشغول کار می شه در واقع می شه نگهبان آهنگری
جومونگ جلسه ای تشکیل می ده و همه را به همدیگه معررفی می کنه و از برنامه های اینده اش می گه
خبر بازگشایی مرز با هان و تجارت نمک را به شاه می دن و برای تسو بازار داغی می کنن
این مشاور گروه یون تابال که نه فهمیدیم مرده و نه فهمیدیم زنه عاشق این هیوپ پو (همون مو وز وزیه) می شه و بهش می گه تو شبیه کسی هستی که در کودکی جون منو نجات داد و من تو را دوست دارم.
وز وزی هم تا می یاد پیش دوستاش می گه اون بیچاره خیلی ترحم انگیزه که اونا می پرسن برا چی ولی وز وزی نمی گه چرا !!!!
مو پال مو نزد یون تا بال می یاد تا با اونا همکاری کنه و بتونه راز شمشیر نشکن را یاد بگیره
تسو که دنبال کار اسلحهی قاچاق را گرفته متوجه می شه که از فردی بنام دو چی آب می خوره می یاد که اونو بکشه ولی اون می گه برادرت و داییت اینا را به من می دادن
تسو هم می یاد قصر و اون دو را احضار می کنه و پوستشونو می کنه و هر چی داد بلته سرشون می زنه
اون ور قصه مو پال مو موفق می شه یه شمشیر فولادی بسازه ولی ظاهرا همین یکیه و خودش هم نمی دونه که چیی کار کرده به هر حال حالا اون یه شمشیر فولادی داره و سریع خودشو آماده می کنه تا اونو برای جومونگ ببره و خوشحالش کنه
داسو و برادرش تصمیم می گیرن مو پال مو که از کار قاچاق اونا با خبره را سر به نیست کنن تا موضوع در نطفه خفه بشه به همین خاطر افرادی را می فرستند تا وقتی مو پال مو قصر را ترک کرد اونو دوره کنن و کارش را تموم کنن
ولی جومونگ سر می رسه و اونو نجات می ده و باز جلسه می زاره و به مو پال مو می گه مواظب باش که اونا بلایی سرت در نیارن ما حالا حالاها کارت داریم
شازده کوچیکه می یادو می گه نتونستیم اونو بکشیم چون جومونگ رسید و نجاتش داد اونم دادو بیداد را می زاره سر کوچیکه
که جومونگ می یاد و بهشون می گه اگه دیگه سعی کنین بلایی سر اهنگر بیارین ساکت نمی مونم من دیگه اون جومونگ نیستم خلاصه خیلی هواستون جمع باشه وقتی جومونگ می ره تسو داد رو می زاره سر یونگ پو و می گه از جلو چشمام گم شو می بینی به خاطر توی کثافت چقدر باید خفت و خواری بکشم!! و بعدش هم می یاد پیش مامانش.. مامانی از روزگاران قدیم تعریف می کنه و حرف به حرف که می شه از کوه نمکی می گه که همیشه باباش یعنی رییس قبیله هابیک براش تعریف می کرده و می گفته اون کوه نمک مال تو هستش جومونگ آدرس اونجا را می پرسه از مامانش و می یاد از این یارو سر کارگره می پرسه تا حالا به فلان جا (همون شهر نمک) رفتی؟؟ اونم می گه من به خیلی جاها رفتم ولی اونجا چیزی برای تجارت نداره و یه شهر فقیره
جومونگ که خیلی سمج شده به سه برادرا می گه برین هر کی از قبیله ی گوسان هست برام بیارین (همون شهر نمک)
بعد از تحقیقات مفصلی که می کنه می یاد پیش سوسونو خانوم و می گه خانومی عرضی داشتم : براتون یه سفر تجاری دارم پایه هستید؟؟
و باقی داستان را در قسمت های آینده خواهید دید ...
منبع.سایت افسانه جومونگ و امپراطوری بادها http://daneshname3.ParsiBlog.com/
http://daneshname4.parsiblog.com/
|